کد مطلب: 179 | تاریخ انتشار: 1398/1/18 | ادبیات | شعر و شاعری
شعری زیبا از استاد ملک الشعرای بهار
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
|
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
|
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
|
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
|
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
|
از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ
|
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
|
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
|
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
|
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ
|
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش
|
گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
|
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
|
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
|
روح پدرم شاد که فرمود به استاد
|
فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ
|
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
|
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
|
|